خاطرات زندان(1)
حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی؛ مجله شاهد یاران، اسفند 1392، شماره 101.
اجازه ندادم پلاک زندان برسینهام نصب شود
- مرجع عالیقدر حضرت آیت الله العظمی ناصر مکارم شیرازی، چندان اهل بازگویی خاطرات خویش نیستند؛ اما مرور خاطرات زندان سال 42 و همصحبتی با بزرگان علم و فضیلت در آن دستگیری تاریخی، ایشان را به واگویه این خاطرات ترغیب کرد، خاطراتی سرشار از نگاه امیدوار و شادمانه ایشان به زندگی و مایههایی از طنز ویژه این بزرگوار.
جنابعالی در دوران طاغوت چند بار به زندان رفتید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در دوران رژیم گذشته سه بار به زندان رفتم که دو بار آن کوتاه و یک بار نسبتا طولانی بود.
نخستین زندان در چه سالی و به چه علتی پیش امد؟
اولین بار در قم و قبل از قیام ۱۵ خرداد ٤۲ و به اتهام تحریک مردم علیه رژیم شاه دستگیر و زندانی شدم.
دومین زندان در چه سالی پیش آمد و رویدادهای آن کدامند؟
دومین زندان که طولانی ترین دوره هم بود، در شب ۱۵ خرداد و همراه با آقایان فلسفی و حاج شیخ عباسعلی اسلامی بود. ما سه نفر را با هم دستگیر کردند و پس از یک ماه و نیم با هم آزاد کردند.
شما را به کدام زندان بردند؟
زندان قرنطینه شهربانی، آن شب ما اولین کسانی بودیم که وارد زندان شدیم. آنجا ماندیم و به تدریج افراد جدیدی آمدند و تعدادمان به ۱۸ تن رسید. از آنجا که ۱۸ شعار فرقه ای ضاله است (با خنده)، با خودمان به شوخی میگفتیم که ای کاش یا یک نفر از ما کم کنند یا یکی بیفزایند که در هر حال گرفتار عدد ۱۸ نباشیم. به تدریج افراد بیشتری را آوردند تا تعداد به ۵۳ نفر رسید. پنجاه و سه نفر هم که مشکل گروه دیگری است! در هر حال، ۵۳ نفر شدیم. جا به قدری کوچک بود که به هر نفر یک متر و ۳۰ سانت بیشتر جا نمی رسید. آقایان، مرا به عنوان ناظم جمعیت انتخاب کردند تا برای اموری چون نماز جماعت و سخنرانی، برنامه منظمی را اجرا کنیم. کمی که گذشت عده دیگری را هم آوردند و تعدادمان به ۹۰ نفر رسید. دیدم حتی اگر یک نفر دیگر را بیاورند، جا برای نشستن هم ندارد، بنابراین تصمیم گرفتیم دالان را اشغال کنیم. البته به تدریج، افراد آزاد شدند و جا باز شد.
این بازداشتگاه شامل یک حیاط کوچک و یک اتاق بود. اواخر خرداد و هوا بسیار گرم بود، بنابراین ما نمی توانستیم زیاد در حیاط بمانیم و در همان اتاق جمع میشدیم. روزهای سختی بود. یادم هست که پشت اتاق ما، اسلحه خانه بود و مأموران شهربانی میآمدند و اسلحه برمیداشتند و من صدایشان را میشنیدم که گلایه میکنند که بعضی از مأموران درست تیراندازی نمی کنند، چون ضرورت ایجاب میکند که با هر فشنگ، یک نفر را ازپا دربیاورند و اینها بلد نیستند و تیرها را حرام میکنند!
چه شد که دستگیر شدید؟
در دهه عاشورا، در مسجد هدایت تهران سخنرانی تندی کردم که مردم را به هیجان آورد و رژیم روی آن سخنرانی، بسیار حساسیت پیدا کرد، به طوری که فردای آن روز، در مسجد را بستند. من داشتم به گلابدره و امامزاده قاسم میرفتم که ناگهان ماشین جیپی جلوی ماشین ما پیچید و دو مأمور پیاده شدند و پیش آمدند و مرا دستگیر کردند و به کلانتری دربد بردند. قرار شد رئیس کلانتری همراه چند پاسبان، مرا به زندانی شهربانی ببرند. هنگامی که سوار ماشین شدیم، رئیس کلانتری به من گفت، شما را به آنجا میبرند و میزنند. لطفا اعلامیهها را دور بریزید. من هم وسط راه پیاده میشوم و به خانواده شما تلفن میزنم و به آنها اطلاع میدهم که شما را گرفته اند. و همین کار را هم کرد و وسط راه پیاده شد.
آیا واقعا میخواست تلفن بزند یا دام بود؟
نه، او واقعا قصد خیر داشت و همین کار را هم کرد. هنگامی که از ماشین پیاده شد، دو پاسبانی که در ماشین نشسته بودند با یکدیگر شروع به صحبت کردند. یکی از آنها گفت: «عاقبت ما مثل یزید شده» دیگری پاسخ داد: «بگو بدتر از یزید. مرده شوی نانی را ببرد که ما میخوریم. عاشوراست و همه در مجالس عزاداری هستند و ما داریم علما و وعاظ را به زندان میبریم» گفتگوی این دو پاسبان و رفتار رئیس کلانتری کاملا نشان میداد که رژیم چگونه از درون پاشیده است. دو سه روز آنجا بودم که ائمه جماعات تهران را که در مجلسی جمع شده بودند، گرفتند و آوردند و تعداد ما ۵۳ نفر شد.
در زندان شهربانی، اوقات شما چگونه میگذشت؟
برنامه نماز جماعت داشتیم که مرحوم اثنی عشری (صاحب تفسير اثنی عشری)، امامت آن را بر عهده داشت. یادم هست که ما هرچه اصرار میکردیم که غذای زندان را بخورند، نمی خوردند. من به ایشان گفتم: «آقا اینجا محل ضروت است مثل أكل ميته»، اما ایشان زیر بار نمیرفت. یک وقت دیدم چیزی را در روزنامه پیچیده و برایشان به زندان آورده اند. کمی نان و خرما بود و ایشان تا مدتها به همان قناعت کرد. پس از آزاد شدن ایشان از زندان هم، آقای حاج آقا عزالدین زنجانی امامت جماعت را به عهده گرفتند. برنامههای سخنرانی هم صبحها و عصرها برگزار میشد.
این برنامهها به چه شکل بودند؟
در این برنامهها آقای فلسفی میاندار بودند. یادم هست در بحث علمی - اخلاقی، این بحث مطرح شد که آیا اصول اخلاق به همین چهار موردی که قدما میگویند منحصر است یا خیر؟ قدما معتقدند که دامنه اخلاق در حد فاصل افراط و تفریط قرار دارد. برخی نیز معتقدند که بعضی چیزها هرقدر هم که افزون گردد، باز در دامنه اخلاق قرار دارند. من طرفدار این نظریه بودم و مرحوم مطهری نظریه اول را میپسندیدند. در هر حال مدتی درباره این موضوع بحث ادامه داشت و مباحث جالب دیگری هم مطرح میشدند.
آیا از آن مباحث خاطره جالبی دارید؟
بله. مأموران شهربانی میآمدند و پشت پنجرهها میایستادند و گوش میکردند. به رؤسای قوم خبر دادند و آنها آمدند و دستور دادند که همه پنجرهها را تیغه کنند و عملا راه ورود نور و هوا را بستند. من گاهی اوقات به مطایبه به دیگران میگفتم: «اگر بحث نمی کردیم، پنجرهها را تیغه نمی کردند»!.
از رفتار کسانی که با شما زندانی بودند، خاطره ای را نقل بفرمایید:
آن روزها شایع شده بود که میخواهند عده ای از ما را اعدام کنند. بر اساس این شایعه، افراد وصیت میکردند، از جمله مرحوم شیخ عباس علی اسلامی بودند که به من وصیت کردند. ایشان ریاست جامعه تعلیمات اسلامی را به عهده داشتند و عالم محترمی بودند. من دیدم که کل ثروت ایشان منحصر است به یک خانه و یک ماشین!
غیر از جلسات بحث و استمرار تعلیم و تعلم، دیگر تمهیدات زندانیان برای تحمل آن وضعیت، چگونه بود؟
بسیاری از دوستان نماز شب میخواندند و به این ترتیب کسب روحیه میکردند. عده ای برای این که کسل و خسته نشوند، در همان حیاط کوچک زندان پیاده روی میکردند. جوانترها هم با جوراب، توپ والیبال درست کرده و طنابی در حیاط بسته بودند و بازی میکردند. گاهی اوقات هم با طنز و شوخی روحیه خود را حفظ میکردیم، از جمله این که آن روزها، روزنامه توفیق، با این تعبیر که، «گفتی که نان ارزان شود، کو نان ارزانت و... قس عليهذا»، به رژیم طعنه زده بود و ما همین را میخواندیم و اسباب تفریح ما شده بود. مأموران شهربانی اغلب به هم میگفتند که: «اینها انگار نه انگار که در زندان هستند و خیلی به آنها خوش میگذرد!». از دیگر تمهیدات، نوشتن خاطرات و یادداشتها بود که البته همه آن نوشتهها را از ما گرفتند. بعد از انقلاب طی جریاناتی این نوشتهها به دست آمدند و شنیدم که اخیرا برخی از آنها چاپ شده اند.
مشکل اساسی شما در زندان چه بود؟
البته در زندان ما، حتی به هنگام بازجویی، آزار و اذیتی نبود. آنها ما را جمع کرده بودند تا در آن مقطع حساس بیرون نباشیم، ما حساس شده بودیم که از اخبار بیرون باخبر باشیم، ولی بی اطلاعی ما کمتر از بیرونیها بود. کسانی که برای ما غذا میآورند و یا حتی بعضی از مأموران داخل شهربانی، این اخبار را داخل شیشههای کوچکی میگذاشتند و داخل غذایی، سوپی میانداختند. ما با قاشق آنها را بیرون میآوردیم و اخبار را میخواندیم. فقط در یک مورد درباره اعلامیه ای مرا با بهادران مواجه کردند و گفتند که مطالبم را بنویسم. من نگران بودم و طرز نوشتن من نشان میداد که آرامش ندارم. آنها گفتند همین شیوه نشان میدهد که در مورد خبر نداشتن از منبع اعلامیه، راست نمی گویم. گفتم، شما دارید به من تهمت میزنید و مرا ناراحت کرده اید، پس بدیهی است که ناراحت شوم و طرز نوشتنم خراب شود!
پس از سالها، هنگامی که به آن دوره فکر میکنید، چه احساسی در شما پدید میآید؟
بسیار دوره خوبی بود، محفل سازنده ای داشتیم. ما پس از ۶۰-۵۰ روز آزاد شدیم و خاطرات جالبی را با خود به همراه آوردیم. انسان در آن شرایط پخته میشد و شخصیت حقیقی همرزمان خود را میشناخت. بعضیها بی صبری میکردند و برخی بسیار صبور و مقاوم و با اراده بودند. برای ما جای خوبی بود. تنها مواردی که بسیار آزار میدیدیم در تبعیدگاهها بود. در آنجا ما را اذیت نمی کردند، ولی با خطرات بیشمار مواجه میشدیم. خاطره جالبی که از دوره زندان دارم این است که میخواستند پلاک مخصوص زندانیان به گردنم بیندازند و عکس بگیرند که من مخالفت کردم و گفتم حداکثر اینکه پلاک را به دستم میگیرم.
پروندههای ساواک شما چگونه پیدا شدند؟
پس از انقلاب، پس از آنکه در شیراز، مردم ساواک را تسخیر کردند، پروندهها را به خیابان ریختند. فردی پرونده مرا پیدا کرد و برایم فرستاد. آقای حسینیان از مرکز اسناد هم چند پاکت از اسناد آن دوره را برایم فرستادند. زندانها و شکنجههای پیش از انقلاب، همراه با تندیسهایی از افراد شکنجه شده، در موزه عبرت، محل سابق کمیته مشترک، در معرض دید همگان است.
نظر شما در این مورد چیست؟
بسیار کار شایسته ای است؛ زیرا نسلهای پس از انقلاب، باید در جریان آن سالها و مظالمی که بر مبارزان و مردم رفته است قرار گیرند و بدانند این انقلاب، آسان به دست نیامده و باید در حفظ و پاسداری از آن، اهتمام ورزید.
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.